100 دانه یاقوت
دسته به دسته
با نظم و ترتیب....
آه....چه نظمی....برهان نظم.....من به خدا ایمان آوردم!
********
کوچولویی که شب بمب بارون
تو خونه حاجی طالبی
شیطونی می کرد و زن حاجی اونو از گربه سیاه ترسوند
و اومد خونشون 3 روز تب کرد و مادر بزرگش خدا بیامرز
یه ریز به اون زنیکه چیز میگفت و واسش دعا گرفت و
حالش خوب شد ..... من بودم!
********
و بزرگترین آرزوی پسری که دوست داشت مادر داشته باشد و
نداشت
و
کوچکترین آرزوی پسری که دوست داشت بی مادر بود و
نبود!
چشمانم رو می بندم.
ذهنم رو آروم آروم از محبت و عشق خالی می کنم.
خاطرات مزخرفی که میگن من پاکم و خوبم و از این حرفا
رو فراموش میکنم.
با کمال میل تمام وجودم را فدای محفل عاشقانه دو حس
قدیمی و زیبا میکنم :
تهوع و نفرت
دنیای آزادِ آزادِ آزاد....
********
و انگشتهایی که به پاسداشت سکه های
من
روی سوراخهای نی
می رقصیدند ...